عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

مامان زود بیا

سلام ماه من     طبق فرمایشات قبلی جناب عالی که فرموده بودید مامان زودتر بیا دنبالم دیروز حدود ساعت 1 بود که اومدم دم مهد دنبالت کلی ذوق کردیو به دوستات پز دادی که مامانم قبل از اینکه بخوابیم اومده دنبالم و با هم اومدیم اداره یکساعتی رو بازی کردی بعد با هم رفتیم شهریار اولش یه کیف برات خریدم که به قول خودت 4جیبه بعد یه سویشرت با نمک و بعذ هم یه شلوار و بعد هم دیدیم یه مغازه چرم فروشی کیف و کفشهاشو حراج کرده و من هم که میدونی وقتی کفش میبینم نمیتونم که نخرم و دوباره یه کفش دیگه خریدم و بعد سوار تاکسی شدیم و حرکت به سمت خونه به بابایی هم گفتیم سر جای همیشگی نیاد دنبالمون .ساعت حدود 5 بود که رسیدیم دم در خون...
25 دی 1392

از همه جا از همه رنگ

سلام ماه دلتنگ من چند وقتیه که اصلا حوصله نوشتن نداشتم ولی امروز میخوام بنویسم : اول اینکه دیشب با بابایی بردیمت آرایشگاه و موهای نازتو کوتاه کردیم وقتی موهاتو کوتاه میکنی من خیلی ناراحت میشم فکر میکنم که چقدر لاغر و نحیف شدی بعد وزنت میکنم میبینم نه همون 18 کیلوی سابق هستی .مثل ماه میشینی و آقای آرایشگر موهاتو کوتاه میکنه تمام مدت هم یه لبخند شیرین روی لبهاته و چشم از چشمهای من برنمیداری حیف که کیفمو گذاشتم توی ماشین و ازت توی آرایشگاه عکس ننداختم .ولی این چند تا رو توی خونه ازت انداختم: اون هم قالب منه که میگی قلبته دوم اینکه مدتیه که وقتی میخواهی بخوابی بهونه میگیری که مامان دلم برات تنگ میشه و همینطو...
23 دی 1392

آدم های خدایی

  انسانهای خدایی   آدمایی هستن که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن: خوبم.. . وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده, راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون نپره... اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون... آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه. همونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنن ، اینا فرشته اند... همین‌ ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند ... مثل آن راننده تاکسیی که حتی اگر در ِ ماشینش را محکم ببندی، بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.   آدم‌ هایی که توی اتوبوس، وق...
23 دی 1392

صلوات

سلام ماه مهربونم   امروز میخوام کمی از گذشته ها برات بگم از زمانی که من اندازه خودت بودم .یه عزیز مهربون و یه آقا بزرگ مهربون داشتم . وقتی مامان میرفت سر کار عزیز جون منو و پسر عموم علی رو که یکسال از من کوچیکتر بود و اونم مامانش معلم بودو  نگه میداشت .همه خونه رو مادوتا بهم میریختم تمام رختخوابها که گوشه اتاق چیده شده بودن رو وسط اتاق میریختیمو روشون بپر بپر میکردیم یادش بخیر صدای خنده عزیز هنوز توی گوشمه و چهره خندونش یادمه.ظهر که میشد موقع اومدن آقا بزرگ تند تند رختخوابهارو مرتب میکرد و سه تایی منتظر آقا بزرگ میشدیم .آقا بزرگ که میومد همیشه توی جیبش نخودچی کشمش و آبنبات رنگی بود میدوییدیم سمتش و حمله میکردیم به ...
21 دی 1392

بیخوابی و بهونه گیری

سلام ماه من     روز جمعه از بابایی قول گرفتی که شنبه بعد از ظهر موقع برگشتن به خونه بری و ماشین 6 در یا لیموزین بخری بابایی بنده خدا هم گفت چشم .وقتی رسیدیم به بابایی با هم رفتیم اسباب بازی فروشی مورد نظر و رفتیم داخل مغازه اول لیموزین مورد نظر رو گرفتیو و بعد چشمت افتاد به مک کوئین و گفتی اینو نمیخوام اونو میخوام بعد بابایی حساب کرد که بیاییم بیرون که گفتی نه بابایی اون یکیو میخوام دوباره عوضش کردیمو و اومدیم بیرون دیدم هنوز جلوی ویترین ایستادی یهو داد زدی واااااااااای اون لامبورگینی آبیه رو نکاه کنید گفتم خوب دیدیم بریم گفتی نه آخه من اینو نمیخوام اونو میخوام دوباره برگشتیم داخل مغازه و یه مبلغ دیگه دادیمو و او...
15 دی 1392

سال نو میلادی

سلام ماه من امیدوارم بابانوئل به جای کادوی زیبا تقدیر زیبا برای تو هدیه بیاره تقدیر خوب رو نمیتونی الان حس کنی اما در آینده میفهمی بهترین آرزو رو برات داشتم امروز صبح  از خونه که راه افتادیم خبری از برف نبود نزدیکیهای اداره از خواب بیدار شدم دیدم اوه چه برفی خودم که حسابی ذوق زده شده بودم تو رو هم بیدار کردم از روی پاهام پریدی پایین و با ذوق گفتی مامان بریم برف بازی گفتم نمیشه مامان سرما میخوری و تو هم که مامان الهی فدات شه طبق معمول قبول کردی وقتی رسیدیم دم مهد از روی برفها بردمت کلی ذوق کردیو و خندیدی و بعد هم رفتی خوش بگذره ماه من ...
11 دی 1392

ماسک

سلام ماه من    اون روزیکه بابایی رفته بود یزد بهش گفتی که برات ماسک لاکپشت های نینجا یا شرک یا بت من یا.... بگیره به قول خودت هر کدوم که بود که بابایی بنده خدا هم که نتونسته بود برات بگیره و قول داد شنبه که داریم از سر کار برمیگردیم بریم و بخریم که رفتیو این ماسکی که الان عکسشو میگذارم رو انتخاب کردی بعدشم یک سری از ماشینهاتو چیدی بالای تختتو و گفتی میخوام وقتی میخوابم کنارم باشن بعد یه چند تا دیگه برچسب به در کمدت اضافه کردیو کلی هم با هم تصادف بازی کردیم بعد دومینو بازی کردیمو و بعد از دوهفته من رفتم اتاق خودمون و تو توی اتاق خودت خوابیدی تا صبح سه بار بیدار شدمو و اومدم پتوت رو درست کردم و رفتم خوابیدم همش فکر میکردم ک...
8 دی 1392

دلتنگی

سلام ماه من      پنج شنبه بعد از ظهر رفتیم خونه مامان بزرگ اینا .بابایی گفت که مادر مدیر عاملشون فوت کرده و میخوان با همکاراش برن یزد فکرشو بکن یزد ... هر چی اصرار کردم که نره گوش نداد ساعت 9 بود که با هم برگشتیم خونه هر چی اصرار کرد که برم خونه مامانم اینا قبول نکردم و مارو گذاشت خونه و رفت اون شب خیلی دلشوره داشتم حالم خیلی بد بود اولین باری بود که بابایی بدون ما جایی میرفت .تا ساعت 1 بیدار بودیمو بارها بهش زنگ زدیم و بعد خوابیدیم که ساعت 2 بود که با صدای فریاد تو از خواب پریدم .بازهم کابوسهای شبانه .داد میزدی و گریه میکردی هر چی ازت سوال میکردم که چی شده فقط داد میزدی .از اون موقعی که آبله مرغون گرفتی چند ب...
7 دی 1392

شب یلدا و ...

سلام ماه من     اینروزها مریضی تو دل و دماغی برام نگذاشته از این طرف هم کارهای اداره که واقعا طاقت فرسا شده .خواستم اول بگم که مامانو ببخش که دیر به دیر برات مینوسه و بعد کمی از این چند روز بگم .دوشنبه بعد از ظهر بود که برمت حمام و متوجه شدم که چند تا دونه کوچولو روی شکمت هست همون موقع به بابایی گفتم فکر کنم جیگر طلا آبله مرغون گرفته ولی بابایی باور نکرد و گفت نه بابا این که آبله مرغون نیست .خلاصه اون شب رو تا صبح تب داشتیو من بالا سرت بیدار بودم و صبح هم نرفتم اداره و زنگ زدم به همکارم که اطلاع بدم که نمیامو بعد ببرمت دکتر که اون بنده خدا بهم گفت پسر خاله سمیرا (همکار بنده ) آقا پویان هم چند روزیه که آبله مرغون گرفته خ...
1 دی 1392
1